Wednesday, 29 December 2010
Friday, 24 December 2010
زندگی

اسمش زندگی نیست آنچه که آرام آرام خالی از آدم های دوست داشتنی می شود. وقتی هیچ چیزی نمی تواند مرگ را لغو کند. این، اسمش زندگی نیست
زندگی جایی است دور از دنیا که می شود بی دلهره دل بست، بی دلهره از خانه بیرون رفت و نگران نشد که وقتی بازگشتی یک نفر آنجا مرده باشد. جایی که نترسی از دوست داشتن که هر روز دلبسته شوی و یک روز ناغافل گره دلت باز شود و یک دلی از دست برود. زندگی جایی است که خوف نکنی نشود دوباره سفر کرده ات را ببینی
وبلاگ پلان اول 23/12/2010
Monday, 20 December 2010
پشت دوربین نگاه تو
بهترین اندیشه ها زمانی شکل می گیرند که محدود شوند و زیباترین تجربه ها زمانی شکل می گیرند که زندگی شوند
آن روز که بهترینت را با زیباترینت به تصویر کشی، اسارت از پشت دوربین نگاهت چه دیدنی می شود

! حیا
بی حیایی که زن و مرد نداره
آدم به آدم بودنش زنده است
آدم و حیوون وقتی شکل هم نیستن که حیا فرقشون باشه
کجاست مردانگی؟
Sunday, 19 December 2010
باز هم سکوت
سکوت...سکوت...و باز هم سکوت
صلح کردن با آشفتگی هایم کارم شده
آنها که زدندو آشفتند، نمی فهمند
نفهمیدند
نخواهند فهمید
زندگیشان را می کنند
رو به رویم می ایستندو لبخند می زنند
من هم لبخند می زنم
انگار خودم هم باورم شده که مستحق این همه بی عدالتی بودم
انگار باورم شده که حق دارند به خود حق بدهند
انگار خدا را هم خریده اند
آخ که حتی توان جنگیدنم نیست
Wednesday, 15 December 2010
Monday, 13 December 2010
تو خود وارونه ایستاده ای
تویی که مرا در سقوط میبینی....... تا به حال اندیشیده ای که شاید، تو خود وارونه ایستاده ای؟
دلنوشته های دلنشین
Sunday, 12 December 2010
خانه دوست کجاست

تو کجایی؟
کاش می دانستم کجای این کره خاکی سر می کنی
کاش می دانستی من در جایی از آن مسیر جادویی که در دنیای عجیب مان طی کردیم، سر در گم ایستاده ام
آن سفر مقصدش تو بودی و این سفر مقصدش من
اما این بار تو نیستی
جای گلایه ای هم نیست
قانونمان این بود
قانونمان این بود که این یک راز باقی بماند
قانونمان این بود که وقتی به مقصد رسیدی، چشم بگذاریم و قایم شویم
قانونمان این بود قایم شویم و کسی بدنبال دیگری نگردد
می دانم در آخر کمی جا زدم
می دانم کمی دلگیر شدی
می دانم و پشیمانم
ولی تو هم بدان
تو و آن مسیر جادویی از یاد من نخواهید رفت
قانون را زیر پا بگذار، من نیاز به همسفری مثل تو دارم
Saturday, 11 December 2010
بزرگان بزرگ می سازند
هر چقدر می خواهی ضعیف باش، بالاخره صفحه درد را ورق می زنی
آنگاه با خود تنها می نشینی و می بینی، تنها کسی که آمده با هم سیگاری دود کنید و گپی بزنید، خودت هستی
انسان ها، حتی آنهایی که عاشقشان هستیم، هیچ نیستند
هیچ نیستند، جز آن چیزی که ما در ذهنمان از آنها می سازیم
تو، او را، بزرگ و هنرمندانه ساختی و عاشق ساخته خویش شدی
تو اشتباه نکردی که دیگران را بزرگ ساختی زیرا که بزرگان بزرگ می بینند و بزرگ می سازند
اشتباه تو این بود آنقدر در ساختن او وقت گذاشتی که ساختن خود را فراموش کردی
بر خیز و خود را چنان بساز، که بتوانی عاشق خودت شوی
مطمئن باش تازه آنگاه که توانستی از درون عاشق خودت باشی و بمانی، می توانی عاشق دیگری شوی
امین منصوری
Thursday, 9 December 2010
Wednesday, 8 December 2010
سقوط تا صفر
دلم بوی کاج بارون خورده می خواد
یه نیمکت چوبی ، زیر حمایت یه کاج بارون خورده
...سکوت
من...
بی ترس اینکه چه خواهد شد
.
.
.
سقوط تا صفر
اینجا ارتفاع نیست
و حجم سطحی ست شناور
می توانی چشمهایت را ببندی و باور کنی
شاید "زندگی" همین باشد
دوام بیاور
دلسردی از مرز سلولها که بگذرد "آسوده" خواهی شد
...
جایی این مطلب را خواندم و دلم بوی کاج بارون خورده خواست... یه نیمکت چوبی زیر حمایت یه کاج بارون خورده خواست...سکوت خواست...من خواست...بی ترس اینکه چه خواهد شد
Tuesday, 7 December 2010
ریشه دوانده ام
ریشه دوانده ام
و دارم از لا به لای دیوارهای آجری سرک می کشم
می خواهم اینجا را از نو گل باران کنم
چه تماشایی می شود بهار امسالم

Sunday, 5 December 2010
مرض انسان گریزی
من مي خواهم برگردم
نازي
نازي مرد
آن همه دویدن و سراب
این همه درخشش و سیاه
تا كجا من اومدم
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه كبود پاهام
من كجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود
كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكي
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم، مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به كودكي
نمي شه !! نمي شه !! نمي شه !! نمي شه !!نمي شه
كفش برگشت برامون كوچيكه
پابرهنه نمي شه برگردم ؟
پل برگشت توان وزن ما را نداره
برگشتن ممكن نيست براي گذشتن از ناممكن، كی يو بايد ببينيم؟
رويا رو، رويا رو، رويا رو، رويا رو
رويا را كجا زيارت بكنم ؟در عالم خواب
خواب به چشمام نمي آد
بشمار، تا سي بشمار ... يك و دو
يك و دو
سه و چهار
پنج و شش
هفت و هشت
نه و ده
...
مرحوم حسین پناهی
معمولی بودنم آرزوست
معمولی بودم. روزهای معمولی ایی داشتم؛ علاقه های معمولی، کار معمولی، سرگرمی معمولی، ناراحتی های معمولی، دوست های معمولی. مثل انبوهی از آدم های معمولی بودم که از صبح زود بیدار شدن گله می کردم، غر می زدم که کاش فردا تعطیل بود. مثل انبوهی از آدم های معمولی بودم که دوست های معمولی داشت که با آنها کافه های معمولی می رفت، فیلم های معمولی می دید، در خیابان های معمولی شهر قدم می زد. مثل انبوهی از آدم های معمولی ایی که دلتنگی های معمولی داشت، دلخوری های معمولی، قهر و آشتی های معمولی. کتاب های معمولی می خواندم. موزیک های معمو لی گوش می دادم. خبرهای معمولی می خواندم. خلاصه روزهایی بود که خیلی معمولی بود
از یک جایی، از یک جایی که نمی دانم کجا بود دقیقا، تمام معمولی های زندگی ام را از دست دادم. همه چیز غیر معمول شد؛ کارم، علایقم، دلتنگی هایم، دلخوشی هایم. دوست های معمولی ام را یک جایی، جا گذاشتم. دور شدم. دیگر نشد به کافه ای بروم که معمولی باشد برایم. دیگر خیابانی در شهر نماند که معمولی باشد برای قدم زدن. دیگر خبرهای معمولی نشد که بخوانم. نشد که معمولی قهر و آشتی کنم. فیلم معمولی نتوانستم که ببینم. قهر هایم دیگر معمولی نشد که بشود، آشتی هایم نیز
گاهی فکر می کنم زندگی ام زیر و رو شده، از عهده سامان دادن به این همه نا به سامانی بر نمی آیم، فکر می کنم دنیایم به آخر رسیده، چیزی نمانده، چیزی ندارم…اما خوب که فکر می کنم می بینم فقط یک چیز از زندگی ام حذف شده: معمولی بودن
از یک جایی، از یک جایی که نمی دانم کجا بود دقیقا، تمام معمولی های زندگی ام را از دست دادم. همه چیز غیر معمول شد؛ کارم، علایقم، دلتنگی هایم، دلخوشی هایم. دوست های معمولی ام را یک جایی، جا گذاشتم. دور شدم. دیگر نشد به کافه ای بروم که معمولی باشد برایم. دیگر خیابانی در شهر نماند که معمولی باشد برای قدم زدن. دیگر خبرهای معمولی نشد که بخوانم. نشد که معمولی قهر و آشتی کنم. فیلم معمولی نتوانستم که ببینم. قهر هایم دیگر معمولی نشد که بشود، آشتی هایم نیز
گاهی فکر می کنم زندگی ام زیر و رو شده، از عهده سامان دادن به این همه نا به سامانی بر نمی آیم، فکر می کنم دنیایم به آخر رسیده، چیزی نمانده، چیزی ندارم…اما خوب که فکر می کنم می بینم فقط یک چیز از زندگی ام حذف شده: معمولی بودن
نوشته ای از وبلاگ پلان اول 01/12/2010
Saturday, 4 December 2010
دوباره می رویَم
دل که می پوسد
بوی تندش اشک را جاری می کند
آن قدر جاری می کند تا تهی می شودو جایش دلی نو می روید
دلی با وسعتی خالی، آماده پر شدن از تازه ها
Friday, 3 December 2010
وقتی برف می بارد
وقتی برف می بارد
کودکیم قلمبه می کند
دلتنگی هایم را کودکانه آدم برفی می کنم
بزرگ و زیبا که شد، تنها رهایش می کنم
منتظر می مانم
تا هر روز و هر ثانیه ذره ذره اش آب شود
گویی 'دلتنگ نشدن' را تمرین می کنم
Subscribe to:
Posts (Atom)