چشمانت برای من برق نداشت
باید اعتراف کنم! گفتنش برای من سخت است و شنیدنش برای تو
می دانی؟! ... تازه می فهمم حقیقت نبودن امروزم را
تازه می فهمم که چرا هیچ وقت به چشمانت خیره نشدم، که عمق نگاهت را نمی دانم
هرگزنگفتم که نگاهی داری که با آن غریبی می کنم. نخواستم که بشکنی. گذاشتم که بروی و حالا من ماندم و این همه چشم روی کره خاکی و یک راز نگفته: اینکه چشمانت برای من برق نداشت
Seja o primeiro a comentar
Post a Comment