باز هم سکوت
سکوت...سکوت...و باز هم سکوت
صلح کردن با آشفتگی هایم کارم شده
آنها که زدندو آشفتند، نمی فهمند
نفهمیدند
نخواهند فهمید
زندگیشان را می کنند
رو به رویم می ایستندو لبخند می زنند
من هم لبخند می زنم
انگار خودم هم باورم شده که مستحق این همه بی عدالتی بودم
انگار باورم شده که حق دارند به خود حق بدهند
انگار خدا را هم خریده اند
آخ که حتی توان جنگیدنم نیست
Seja o primeiro a comentar
Post a Comment