معمولی بودنم آرزوست
معمولی بودم. روزهای معمولی ایی داشتم؛ علاقه های معمولی، کار معمولی، سرگرمی معمولی، ناراحتی های معمولی، دوست های معمولی. مثل انبوهی از آدم های معمولی بودم که از صبح زود بیدار شدن گله می کردم، غر می زدم که کاش فردا تعطیل بود. مثل انبوهی از آدم های معمولی بودم که دوست های معمولی داشت که با آنها کافه های معمولی می رفت، فیلم های معمولی می دید، در خیابان های معمولی شهر قدم می زد. مثل انبوهی از آدم های معمولی ایی که دلتنگی های معمولی داشت، دلخوری های معمولی، قهر و آشتی های معمولی. کتاب های معمولی می خواندم. موزیک های معمو لی گوش می دادم. خبرهای معمولی می خواندم. خلاصه روزهایی بود که خیلی معمولی بود
از یک جایی، از یک جایی که نمی دانم کجا بود دقیقا، تمام معمولی های زندگی ام را از دست دادم. همه چیز غیر معمول شد؛ کارم، علایقم، دلتنگی هایم، دلخوشی هایم. دوست های معمولی ام را یک جایی، جا گذاشتم. دور شدم. دیگر نشد به کافه ای بروم که معمولی باشد برایم. دیگر خیابانی در شهر نماند که معمولی باشد برای قدم زدن. دیگر خبرهای معمولی نشد که بخوانم. نشد که معمولی قهر و آشتی کنم. فیلم معمولی نتوانستم که ببینم. قهر هایم دیگر معمولی نشد که بشود، آشتی هایم نیز
گاهی فکر می کنم زندگی ام زیر و رو شده، از عهده سامان دادن به این همه نا به سامانی بر نمی آیم، فکر می کنم دنیایم به آخر رسیده، چیزی نمانده، چیزی ندارم…اما خوب که فکر می کنم می بینم فقط یک چیز از زندگی ام حذف شده: معمولی بودن
از یک جایی، از یک جایی که نمی دانم کجا بود دقیقا، تمام معمولی های زندگی ام را از دست دادم. همه چیز غیر معمول شد؛ کارم، علایقم، دلتنگی هایم، دلخوشی هایم. دوست های معمولی ام را یک جایی، جا گذاشتم. دور شدم. دیگر نشد به کافه ای بروم که معمولی باشد برایم. دیگر خیابانی در شهر نماند که معمولی باشد برای قدم زدن. دیگر خبرهای معمولی نشد که بخوانم. نشد که معمولی قهر و آشتی کنم. فیلم معمولی نتوانستم که ببینم. قهر هایم دیگر معمولی نشد که بشود، آشتی هایم نیز
گاهی فکر می کنم زندگی ام زیر و رو شده، از عهده سامان دادن به این همه نا به سامانی بر نمی آیم، فکر می کنم دنیایم به آخر رسیده، چیزی نمانده، چیزی ندارم…اما خوب که فکر می کنم می بینم فقط یک چیز از زندگی ام حذف شده: معمولی بودن
نوشته ای از وبلاگ پلان اول 01/12/2010
Seja o primeiro a comentar
Post a Comment