تو چه می دانی
سکوتی که انعکاس صدایم را دارد
تو دلتنگ می شوی
خاطراتت لحظه هایی می شوند که مرا کم دارند
ولی تو فقط منِ تو را دیدی
تو چه می دانستی که منِ من که بود
تو چه می دانستی که من در خلوتم چه کشیدم
و من در خلوتم که بودم
تو چه می دانستی آن روز که خندیدم، درونم چه بلوایی به پا بود
و چه می دانستی وقتی گریستم، گریه ام از سر درد، یا از سر ناچاری بود؟
تو چه می دانستی که سبز برای من چه رنگی داشت؟! که دریا چه شکلی داشت؟! که موسیقی چه نوایی؟
تو چه می دانستی که 'من خوبم' جمله ای بود که هرگز نفهمیدمش
تو چه می دانستی که در خلوت من، منی نهفته بود که تو هرگز ندیده ای
که هرگز نشناختی اش
پس برایم دلتنگ نشو
تو منِ من را نمی دانی
فقط بدان که هر وقت دلتنگ شدم، به دریا، به ستاره، به آسمان به شکل خدا نگاه کردم
که گرمای یک شمع گرمم کرد و آوای نیایش دلم را شست
و شب برایم نهایت آرامش بود
که من کلامم سکوت بود و صدایم نفس و فریادم آه
بدان که عشق و دین و سیاست برایم گنگ بود
که مدام در ذهنم غوغا بود
بدان که با خدا هزار بار قهر کردم، لج کردم، شک کردم اما دوباره متوصل شدم
که هزاران بار تهی شدم
بدان تنها حسرتم آرزوهایی بود که هرگز آرزو نکردم
و دنیایی بود که خوب ندیدمش
بدان که مادرم نماد از خود گذشتن و صبر و شجاعتم بود
بدان که منِ تو هرگز منِ من نبود
و من بی اختیار برای تو منِ تو می شدم
که تا آن لحظه را با هم زندگی کنیم
Seja o primeiro a comentar
Post a Comment